از همه چی و همه جا
 
 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 18 / 10 / 1398برچسب:, :: 12:52 :: توسط : M A

  روزگار اما وفا با ما نداشت . طاقت خوشبختي مارا نداشت . پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت . بي گمان مارا جدا از هم گذاشت


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 9 / 4 / 1398برچسب:, :: 13:13 :: توسط : M A

 دقت کردین هر موقع دارین سشوار میکشین حتی اگه تو خونه تنهام باشین هی حس میکنین یکی صداتون میکنه؟

 
 تا حالا دقت کرده بودین تام و جری تمام مدت لخت بودن، اما وقتی میرفتن لب ساحل شلوارک پاشون میکردن؟
 
 
تا حالا دقت کردین تو فیلمای ایرانی،همیشه وقتی طرف میفهمه بچه دار نمیشه همه بچه ها از ماشینای بقلی و جلویی و عقبی باهاش بای بای میکنن میخندن؟!
 
 
تا حالا دقت کردین تمام مریضا توی فیلما و سریالای ایرانی ، انتهای راهرو سمت راست بستری هستن !
 
 
تا حالا دقت کردین وقتی عجله نداری همه ی چراغا سبزن و راهها خلوت وقتی دیرت شده همه ی چراغا قرمزند و راهها بسته؟
 
 
تا حالا دقت کردین هر وقت یه تیکه یخ از دستت افتاده روی زمین با لگد زدی که بره زیر یخچال!
 
 
تا حالا دقت کردین تو مهمونی تا میای پشت سر یکی حرف بزنی موزیک قطع میشه و نصف حرفتو یهو همه میشنون…!!!!
 
تا حالا دقت کردی…
مغز انسان پر کارترین جای بدنه
۲۴ ساعت در ۳۶۵ روز سال و کار میکنه
فقط وقتی متوقف میشه که
ما وارد سالن امتحانات میشیم …
 
لــــــــــذتی که در خوابیدن روی جزوه هست تو خوابیدن روی تختـخواب نرم نیس…:
 
 
تنها زمانی مشتری ها با لبخند وارد مغازه میشوند که میخوان جنسی رو تعویض کنن یا پس بدن !
 
 
تا حالا دقت کردین پدر مادر تا میخوان شما را صدا بزنن، اول اسم داداش یا خواهرتون را میگن؟
 
 
تا حالا دقت کردین تو جاده های ایران وقتی قسمت انگلیسی تابلو اسم یک شهر رو می خونین بهتر متوجه میشین تا فارسیش رو … !!!!
 
 
تا حالا دقت کردین اگه تو مترو الکی شروع به دویدن بکنید
ملت هم همینطوری دنبالتون میدوند…..!
 
تا حالادقت کردین وقتی که خوشحالیم
بالاخره یه چیزی یا یه کسی پیدا میشه که سریع گند بزنه به خوشحالیمون…..!
 
 
دقت کردین وقتی میگن غصه نخور ،آدم بیشترغصه ش میگیره؟؟؟!!!
 
 
تا حالا دقت کردین وقتی که عجله دارین و میخوای سریع به مقصد برسین همه ی تاکسی ها غیب میشن یا مسافر دارن ولی وقتی میخوای از خیابون رد شین هرچی تاکسی تو اون خیابون هست میاد جلو بوق میزنه؟آخ که حرص آدم درمیاد
 
دقت کردین ما ایرانیا وقتی بچه هستیم میگن بچه است، نمیفهمه وقتی نوجوان هستیم میگن نوجوانه، نمیفهمه وقتی جوان هستیم میگن جوون و خامه، نمیفهمه وقتی بزرگ میشیم میگن داره پیر میشه، نمیفهمه وقتی هم پیر هستیم میگن پیره، حالیش نیست، نمیفهمه فقط وقتی میمیریم میان سر قبرمون و میگن عجب انسان فهمیده ای بود

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 / 4 / 1392برچسب:, :: 1:8 :: توسط : M A

 تفريح كردن دختران ايراني

دانشگاه رفتن دختران ايران

اشتغال براي دختران ايران

احترام اجتماعي براي دختران ايران

امنيت اجتماعي براي دختران ايران


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 / 10 / 1391برچسب:دختر,زنان,کاریکاتور,امنیت,, :: 20:35 :: توسط : M A

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن.
 
وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن، مرد میگه:
 
- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!
 
- آه چه جالب، شما یه مرد هستید!
 
مرد با تعجب میگه:
 
- بله، چطور مگه؟
 
- چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم!
 
- منظورتون چیه؟
 
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم!
 
مرد با هیجان زیادی میگه:
 
- اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!
 
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:
 
- یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم!
 
- بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم!
 
زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه، مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن.
 
ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد با تعجب میگه:
 
- مگه شما نمینوشین؟
 
زن با شیطنت خاصی میگه:
 
- نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم!!

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 / 10 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستان, :: 20:28 :: توسط : M A

وقتی به دنیا میام، سیاهم
وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم
وقتی سردم میشه، سیاهم
وقتی می ترسم، سیاهم 
وقتی مریض میشم، سیاهم
وقتی می میرم، هنوزم سیاهم  
   
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای
وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی  
وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی
وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
 
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟?

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 / 10 / 1391برچسب:شعر,شعر کوتاه,شعر خواندنی,مطلب خواندنی,مطلب, :: 20:1 :: توسط : M A

1 ) قلبتو از کینه ها پاک کن

2 ) ذهنتو از ترس خالی کن
3 ) ساده زندگی کن
4 ) بیشتر ببخش
5 ) کمتر انتظار داشته باش

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 13 / 10 / 1391برچسب:چگونه میتوان شاد بود,قانون های ساده برای شاد بودن, :: 1:44 :: توسط : M A

 دریک غروب پنچشنبه پیرمردی در حالیکه دختر جوان و زیبایی بازویش را گرفته بود وارد یک جواهر فروشی شد. وی رو به جواهرفروش گفت: یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم میخواهم   

جواهر فروش هم انگشتری به قیمت 20 میلیون تومن را به آنها نشان داد 
 چشمان دخترجوان برقی زد و بدنش از هیجان به لرزه درآمد.پیرمرد گفت: خب پس ما این را بر میداریم. جواهرفروش هم با احترام پرسید پولش را چطور پرداخت میکنید؟ پیرمرد گفت با چک، ولی   من میدونم که شما باید مطمئن بشید توی حسابم پول هست یا نه. بنابراین من الان این چک رو می نویسم و شما میتونید روز شنبه که بانکها باز میشوند به بانک من تلفن بزنید و تایید اونو بگیرید و بعدازظهر همان روز من انگشتر را از شما میگیرم. فعلا چک من پیش شما امانت
  صبح شنبه مرد جواهرفروش با عصابینت به پیرمرد تلفن زد و گفت: من الان حساب شما رو چک کردم و اصلا باورم نمیشه که حتی یک ریال هم موجودی ندارید!! پیرمرد در جواب گفت: متوجه هستم چی میگید. ولی در عوض حتما می تونی تصور کنی در این دو روز من چه حالی کردم 
 

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 / 9 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان طنز,داستان جالب, :: 1:40 :: توسط : M A

ما را در غم خود شریک بدانید


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 / 7 / 1391برچسب:سیل بهشهر,تسیلت به سیل زدگان بهشهر, :: 10:27 :: توسط : M A

شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روزدر کنار بسترش بود يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد   از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى

او را بشنود: شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بودبه آهستگى گفت
 .تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.وقتى خانه‌مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى «الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى.» و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟
مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: چى مى‌خواى بگى عزيزم؟
شوهر مريم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره»
 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 18 / 7 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان طنز,داستان,طنز, :: 23:7 :: توسط : M A

 گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است
کشف الاسرار
 
 

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:, :: 18:28 :: توسط : M A

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.

 

 

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را،  بالای سرش دید، که  با تعجب و  حیرت؛  او را،  نظاره می کند !

استاد پرسید : برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت : با کمال میل؛  استاد.

استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو  از  پرورشِ آن  چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و  با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت :

پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر  برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با   ارزش شوی

تا  مقام و لیاقتِ  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، بدست آوری .

خداوند از  تو  گریه و  زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و  با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد

« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و  زاری را.....!!!»

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 9 / 6 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده, داستان, :: 1:46 :: توسط : M A

 قسمتی از تنم

وطنم
 لرزید
قسمتی از دلم
ایرانم

 مرد

...آذرم به خون نشست
آذرم به خون تپید
...
هموطن تسلیت...

گروه اينترنتي درهم | www.darhami.com 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:تسلیت به آذری ها,پیام تسلیت, :: 21:55 :: توسط : M A

هر وقت دلش گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آّب، غصه هایش را می شست اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

بهلول گفت: می فروشم.

قیمت آن چند دینار است؟

صد دینار.

زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. 
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم


ارسال شده در تاریخ : جمعه 18 / 5 / 1391برچسب:داستان کوتاه,بهلول,, :: 13:7 :: توسط : M A

  دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم:


دروغ نگوییم،
تهمت نزنیم،
مؤدب باشیم،
صادق باشیم،
انتقاد پذیر باشیم،
دیگران را آزار ندهیم،
وجدان داشته باشیم،
از کسی بت نسازیم،
نظافت را رعایت کنیم،
از قدرت سوء استفاده نکنیم،
پشت سر کسی غیبت نکنیم،
به عقاید همدیگر احترام بگذاریم،
مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم،
به قومیت و ملیت کسی توهین نکنیم،
به ناموس دیگران چشم نداشته باشیم و
در مورد دیگران قضاوت و پیش داوری نکنیم.

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 14 / 5 / 1391برچسب:مطالب خواندنی,مطالب جالب,حقیقت های زندگی, :: 19:12 :: توسط : M A

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ لــمــراســـــــک خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی، فرهنگی و آدرس lemrask.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->



آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 42
بازدید کل : 57937
تعداد مطالب : 85
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1